پنج شنبه 88 دی 10 , ساعت 12:43 عصر
در یکى از همین روزهایى که ما در خطوط جبهه حرکت مىکردیم، یک نقطهاى بود که قبلا دشمن متصرف شده بود، بعد نیروهاى ما رفته بودند آنجا را مجددا تصرف کرده بودند، بنده داشتم از این خطوط بازدید مىکردم و به یگانها و به سنگرها و به این بچههاى عزیز رزمندهمان سر مىزدم، یک وقت دیدم یکى دو تا از برادران همراه من خیلى ناراحت، شتابان، عرقریزان، آشفته، آمدند پیش من و من را جدا کردند از کسانى که داشتند به من گزارش مىدادند که یک جملهاى بگویم، دیدم که اینها ناراحتند گفتم چیه؟ گفتند که بله ما داشتیم توى این منطقه مىگشتیم، یک وقت چشممان افتاده به جسد یک شهیدى که چند روز است این شهید بدنش در زیر آفتاب اینجا باقى مانده.
من به شدت منقلب شدم و ناراحت شدم و به آن برادرانى که مسؤول بودند در آن خط و در آن منطقه، گفتم سریعا این مسأله را دنبال کنید، جسد این شهید را بیاورید و جسد شهداى دیگر را هم که در این منطقه ممکن است باشند جمع کنید. اما در همان حال در دلم گفتم قربان جسد پاره پارهات یا اباعبدالله، اینجا انسان مىفهمد که به زینب کبرى چقدر سخت گذشت، آن وقتى که خودش را روى نعش عریان برادرش انداخت، و با آن صداى حزین، با آن آهنگ بىاختیار، کلمات را در فضا پراکند و در تاریخ گذاشت فریاد زد «بأب المظلوم حتى قضا، بأب العطشان حتى ندا» پدرم قربان آن کسى که تا آن لحظهى آخر تشنه ماند و تشنهلب جان داد.
نوشته شده توسط رضا کریمی | نظرات دیگران [ نظر]