آمار دوکوهه! قطار دلم افتاده روی ریل جنوب - بصیرت110
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خداوند، تباه کردن مال، پرسش بسیار، و قیل و قال را دوست ندارد . [رسول خدا صلی الله علیه و آله]
 
جمعه 88 اسفند 28 , ساعت 8:1 عصر
 

تقدیم به گلبرگ سرخ لاله ها که هنوز در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد
این بخش را از وبلاگ حسین قدیانی عزیز  کامنت کردم
امشب بی قرارم. قرار بی قرارم "دوکوهه" است. دوکوهه! السلام ای خانه عشق. سلام بر تو و بر ساختمان گردان مالک. سلام بر تو و بر زمین صبح گاهت. سلام بر تو و بر بسیجیانت. سلام بر تو و بر حاج احمد متوسلیان. سلام بر تو و بر جنوب. سلام بر تو و بر نماز شب رزمندگان. سلام بر تو و بر حسینیه حاج همت. دوکوهه! السلام ای خانه عشق. سلام بر تو و بر بچه های گردان تخریب. سلام بر تو و بر راز و نیاز شهیدان با خدا. سلام بر تو ای قطعه ای از خاک نینوا. آه! که آنقدر دوست داشتم الان دوکوهه بودم. به خدا آنقدر دوست داشتم الان دوکوهه بودم و سر بر دیوار ساختمان گردان حبیب می گذاشتم و های های می گریستم. اگر الان دوکوهه بودم دیوانه می شدم و کل زمین صبح گاه را سینه خیز می رفتم. به خدا این بار اشک من از گریه خواننده ها پیش دستی کرده است. اتفاقا می خواهم ریا کنم. یک ریای خالصانه. گریه برای دوکوهه ریایش هم ثواب دارد. کجایی دوکوهه که دلم تنگ توست. رقص جنون تشنه آهنگ توست. به خدا خیلی وقت است در حسینیه حاج همت نماز نخوانده ام. پس آیا من از جنوب از راهیان نور از کرخه نور از هور هیچ سهمی ندارم. دیگر نامت را نمی برم دوکوهه. بگذار یکی دیگر برایت بنویسد. به خدا من خیلی وقت است فکه نرفته ام. من دلم برای رمل ها برای شقایق ها برای قایق عاشورا برای جزیره مجنون برای غروب اروند یک ذره شده. به خدا دلم برای مقتل آوینی تنگ شده. برای کانال کمیل. برای پنج شنبه های پر از دعای کمیل. وادی مقدس من "طوی" نیست، خاک فکه است. طوبای محبت من مقتل پدرم در جنوب است. امشب "در خاطرم شد زنده یاد فاطمیون/ یاد شلمچه یاد فکه یاد مجنون". دلم برای مقتل پدرم تنگ شده؛ "جاده اهواز خرمشهر". یکی می گفت؛ "تو چرا اینقدر از پدرت مایه می گذاری؟ این یعنی استفاده ابزاری از خون پدرت. "گیرم پدر تو بود فاضل/ از فضل پدر تو را چه حاصل"؟ حرف خودت را بزن. به پدرت چه کار داری؟ بابا الان همه عالم و آدم فهمیده اند تو فرزند شهیدی. اینقدر تکرار می کنی، لوث می شودها. هیچ فکر کرده ای حرف هایت چند وقت است تکراری شده؟ یک حرف جدید بزن. بیا بیرون از این دل نوشت ها. به روز باش. یک کم به سر و وضع ات برس. اصلا تو چه کاره ای که این همه از حکومت دفاع می کنی؟ سر پیازی ته پیازی؟ بد بخت! اینها دارند از تو سوء استفاده می کنند. دو روز دیگر که آب از آسیاب افتاد اینها پهن هم بارت نمی کنند. اصلا تو می فهمی هاشمی برای این مملکت چقدر زجر کشیده؟ چقدر از ساواک در زندان کتک خورده. شیخ اصلاحات هم سن پدر بزرگ توست. ناسلامتی در بنیاد شهید رئیس شما بوده. تو خجالت نمی کشی شده ای نویسنده باتوم به دست ها؟ حالا هی بگو "به شما که عرض می کنم من کلا چقدر وقت دارم"؟ اصلا به چه حقی به مهندس گفتی معتاد؟ این توهین نیست؟ اسلام دین اخلاق نیست؟ تو دیدی مهندس مصرف می کند؟ آیا مهندس جلوی تو کشیده؟ خجالت بکش. حیا کن. تن پدرت را در گور نلرزان. به او گفتم؛ از سئوال اول ات شروع می کنم؛ من را ول کن، تو چرا از پدرت مایه نمی گذاری؟ بله، من از پدرم استفاده ابزاری می کنم. خون پدر من ابزاری است برای آبیاری درخت انقلاب. من که هیچ، خود پدرم هم از خونش استفاده ابزاری کرد و آن را هدیه داد به ولایت فقیه. اتفاقا خدا هم از خون شهید استفاده ابزاری کرده است. از نظر خدا خون شهید ابزاری است برای حفظ دین. خون شهید سرخ است و آلت دست خداست برای ترویج دین اش. مگر جز این است که خون خدا خون یک شهید است؟ آن هم خون سید شهیدان، آن هم خون حسین؟ خون منافقین آلوده به ویروس توهم است و به کار دین خدا و آیین خداباوران نمی آید. رنگ خون هیچ شهیدی سبز نیست. کسانی که رنگ خون شان سبز است به بیماری خطرناکی دچارند. به اینجا که رسید دوستم گفت: خب، فعلا کاری نداری؟ گفتم؛ حرف زدی، مثل مرد تا آخرش صبر کن. من برای تک تک حرف هایت جواب دارم. ادامه دادم؛ گفتی، گیرم پدر تو بود فاضل. من کی گفتم پدر من بود فاضل؟ من گفتم پدر من شهید است. فضلا باید لنگ بیاندازند جلوی شهدا. دماء الشهدا افضل من دماغ الفضلا. از بد روزگار آن کسی که حکم قتل سید الشهدا را داد آدمی بود که ادعای فضل می کرد. کلی هم برای خودش فاضل بود. پس شعرت را اصلاح می کنم؛ "گیرم که نه صد در صد پدر من بود شهید/ خوب شد که رفت و امثال شما را ندید/ گویمت تو را در آستانه سال جدید/ از خون پدر در قلمم جوهر آمد پدید/ به کوری چشم آدم های ندید بدید/ باز هم خواهم نوشت از این انگشتر جدید/ و انزلنا الحدید فیه باس شدید/ حالا اگر می خواهی بروی، خوش آمدید". دوستم دید اگر برود ضایع است، پس ایستاد و تا آخر حرف هایم را شنید. به او گفتم؛ البته هنوز همه نفهمیده اند من فرزند شهیدم. در دنیا هستند کسانی که هنوز نمی دانند من فرزند شهیدم. پس حالا حالا ها خواهم گفت که فرزند شهیدم. با افتخار خواهم گفت که فرزند شهیدم. داد می زنم که فرزند شهیدم. به همه سایت ها خبرگزاری ها روزنامه ها این خبر را می دهم که فرزند شهیدم. و اما در مورد تکراری شدن حرف هایم، به دوستم گفتم؛ من زبان تند رو ترین بچه های بسیجم. موتور هزاری ها. ریش توپی ها. مسجد ارکی ها. باتوم به دست ها. فلافل خور های کوچه معروف به کوچه فلافلی. شلوغ ترین بسیجی ها. ترمز بریده ترین بسیجی ها. بی جبهه موجی شده ها. من سخنگوی دود موتور بچه های بسیجم. قلم من ارگان بچه بسییجی های موتور سوار است. من زبان بچه بسیجی هایی هستم که در کوچه فلافلی مسجد ارک یک ساندویچ فلافل می خرند و سه نفری می خورند و آب را در لیوان همدیگر می خورند. من اتفاقا زبان باتوم بچه های بسیجم که نسل اش بر می گردد به ذوالفقار. من زبان ریش با ریشه بچه های بسیجم. من سخنگوی بیسیم بچه بسیجی ها هستم. من اتفاقا می خواهم بگویم بچه بسیجی ها مثل حیدر کرار در پاسداری از دین خدا، به فرموده رسول خدا "خشن" هستند. آری، اگر نهروان باشد، ما در برخورد با مارقین آدم های خشنی هستیم.  تکراری شدن حرف هایم اما به این خاطر است که دوست ندارم قلمم را جز بسیجیان خامنه ای خرج کسان دیگری کنم. اگر چیزی در این قلم هست، دربست در خدمت بسیج است. در ثانی ما عمری است که داریم نماز تکراری می خوانیم. خدای ما تکراری است. کربلای ما عاشورای ما حسین ما علمدار ما زینب ما غم ما ماتم ماهمه تکراری است. روضه آب هم تکراری است. ام البنین هم تکراری است. روضه کوچه و مادری بین در و دیوار هم تکراری است. علی هم تکراری است. ما از این تکرار خسته نمی شویم. این فتنه گران هستند که هر روز می خواهند از یک نفر از سران خود عبور کنند. ما زلف خود را گره زده ایم فقط و فقط به پنجره بیت رهبری. هر روز هم نام خامنه ای را تکرار می کنیم. تکرار نام خامنه ای با ما، عبور از سران فتنه با شما. ما اتفاقا آدم های سنتی ای هستیم. یک بار با خامنه ای برای کل عمرمان بیعت کرده ایم. امروزه این را از بسیاری از سبزها می شنوم که ما مهندس را هم قبول نداریم ولی بدانید؛ ما تا آخرین قطره خون مان با عمق وجودمان خامنه ای را قبول داریم. آری، خامنه ای تکراری است اما تکراری نمی شود. خامنه ای مثل اشک ما برای حسین است. تکراری است ولی تکراری نمی شود. ما اهل تکراریم. سال 1388 را 1388 بار دیگر هم به کوری چشم سران فتنه تکرار خواهیم کرد. ما اهل کوفه نیستیم اهل تکرار عماریم. تکرار ذوالفقار. من هزار سال دیگر هم همین دل نوشت ها را تکرار می کنم. من سال آینده هم سخنگوی پابرهنه ترین و تندرو ترین بچه بسیجی ها هستم. ترمز بریده هایی مثل "داش علی اسماعیلی" یالثارات الحسین. خروش بر آشوب گران عاشورا، با تندرو ترین لایه های بسیج، دفاع از غیرت حیدری شان با من. من سخنگوی لوطی ترین و پایین شهری ترین بچه های بسیجم. این عزیزان پیوند وبلاگ من نیستند، پیوند خورده به قلب زخم خورده ام هستند. زبان من رسانه بچه بسیجی های تند رویی است که حتی در رسانه ملی هم غریبند. آری، بچه بسیجی باید تند رو باشد. "آهسته و پیوسته" مال انجمن اسلامی یهودیان مقیم مرکز است. بچه بسیجی باید تند رو باشد اما با انضباط  در یک مناط و پشت سر رهبرش. به دوستم گفتم؛ اتفاقا من نویسنده باتوم به دست ها هستم. باتومی که امروز دست بچه های بسیج است اگر در کوچه  بنی هاشم  بود ولله احازه نمی داد علی تنها بماند و به صورت زهرایش سیلی بزنند. متاسفم برای فهم و شعور عده ای از دوستان. فقط در پی اثبات "رحماء بینهم" هستند. پس "اشداء علی الکفار" چه می شود؟ و اگر منافقین از کفار بدترند و اگر منافقین رخنه در "بینهم" کرده اند، باید "اشداء علی البینهم" بود و مثل علی به جنگ مسلمان نماهای مارقین رفت و همه شان را به درک واصل کرد. در ادامه به دوستم گفتم؛ گفتی به سر و وضع ات برس. بچه بسیجی موهایش را با انگشتان دستش شانه می کند نه با برس. من پسر شیخ دیپلمات نیستم که نصف عمرم جلوی آینه بگذرد. من به "سلمانی" سپرده ام موهایم را مثل "سلمان" کوتاه کند. مثل بچه بسیجی های زمان جنگ و اما من چرا از حکومت دفاع می کنم؟ چون صاحب حکومت من هستم. هر ایرانی با شرفی صاحب حکومت جمهوری اسلامی است. هر مادر شهیدی صاحب این حکومت است. کلید قفل حکومت دعای مادران شهید داده است. نماز شب مادران چند شهید داده هر گره ای را البته با دستان خامنه ای باز می کند، به خصوص آن دست جانبازش. همه افتخار ما همه آبروی ما همین دست جانباز مولای ماست که در دستان بریده عباس است. "عباس" در لغت یعنی شیری که با چشم شکار می کند. من خوب می دانم که چرا دشمن از چشم خامنه ای شکار است. آشکار است که این چشم، از سرچشمه شیری به نام عباس، نور گرفته است. البته ما همه صاحب حکومت هستیم اما صاحب ما و حکومت ما و مولای ما "حضرت صاحب الزمان" است. باز به دوستم گفتم؛ گفتی اینها دارند از تو سوء استفاده می کنند. متاسفم برای مدیران جمهوری اسلامی که ثواب سوء استفاده کردن از من در پرونده اعمالشان نیست! و بلد نیستند چگونه از نیروهای شان استفاده کنند. در این حکومت، به قول آوینی آزادی برای همه هست به جز بچه حزب الهی ها. سهم بچه حزب الهی ها مثلا در رسانه ملی چیست؟ متاسفانه عده ای بچه بسیجی ها را فقط برای رفتن زیر شنی تانک دشمن می خواهند یا مشارکت در طرح درخت کاری یا مقابله با سیل یا واکسیناسیون فلج اطفال. نه، سهم بچه بسیجی ها فقط خون دادن و خون دل خوردن و گریه کردن در هیات حاج منصور نیست. آری دوست عزیز! من می دانم هاشمی برای این مملکت چقدر زجر کشیده. اتفاقا دلم برای "هاشمی زجر کشیده" تنگ شده است. من دلم برای هاشمی 1357 تنگ شده نه هاشمی 2005. هاشمی اما هنوز هم برای من محترم است چون در نظام جمهوری اسلامی دو مسئولیت بسیار مهم دارد. بیرون نظام اما هاشمی هیچ فرقی با هیچ کس حتی با دیگر سران فتنه ندارد. همه هویت هاشمی همه هستی هاشمی در ذیل جمهوری اسلامی معنا پیدا می کند. هاشمی تا وقتی زیر این عنوان و در این خیمه باشد احترامش واجب است و الا ما از امام یاد گرفته ایم که میزان حال فعلی افراد است. به همین دلیل مهدی هاشمی و فائزه هاشمی باید در دادگاه محاکمه شوند. جمهوری اسلامی اصولا از "مهدی هاشمی" ها دل خوشی ندارد. آن از آن مهدی هاشمی، این هم از این مهدی هاشمی. خدا سومی اش را ختم به خیر کند! ما با هیچ کس تعارف نداریم؛ مهدی هاشمی مجرمی فراری است و باید محاکمه شود. فائزه هم همین طور. این دو آقازاده آقای هاشمی به نظامی خیانت کردند که خود هاشمی برایش زندان رفته و شکنجه دیده. و اما سن پدر بزرگ من. پدر بزرگ من یک پیر عاشورایی است که هم سن "حبیب بن مظاهر" است در کربلا. شیخ هم سن توهمات موسوی است که این روزها صبر و استقامتش تمام شده و مصرفش بالا رفته. من به موسوی رسما گفته ام در سال اصلاح الگوی مصرف، مصرفش بالا رفته. می دانید چرا از من شکایت نمی کند؟ چون خودش می داند که راست گفته ام. بختیار هم مصرفش بالا بود و می گفت؛ من مرغ طوفانم. چطور تلوزیون که دست شما بود دستش می انداختید، بی ادبی نبود. من هم مانند کارشناسان علوم رفتاری، اصولا معتقدم آدمی در دو حالت مستی و خماری صلاحیت تصمیم گیری برای خود و جامعه را ندارد. و باز به دوستم گفتم؛ آری، اسلام دین اخلاق است و بردن آبروی منافق سفارش موکد پیامبر اسلام و عین اخلاق است. البته اسلام فقط دین اخلاق نیست. همان پیامبری که نگران حال خاک روبه انداز روی سر و صورت خود بود، دستور تخریب مسجد ضرار را هم صادر کرد و با افتخار در وصف علی گفت: "علی در پاسداری از دین خود فردی خشن است". مثل خامنه ای که در 18 تیر از جوانکانی که خبط کردند، گذشت ولی از سران فتنه نمی گذرد و دیگر اجازه نمی دهد سوار کشتی انقلاب شوند. در قرآن همین اسلام آمده فتنه، اشد و اکبر از قتل است. یعنی سران فتنه جرم شان از قاتل دوچرخه سوار و بیجه و عبدالمالک ریغو هم بیشتر است. حالا در دیگ باز است گربه ها نباید بی حیایی کنند. و دوباره به دوستم گفتم؛ تن پدر من در گور هم دارد منافقین را به لرزه می اندازد. تن هر شهیدی در خاک، لرزه می اندازد بر تن هر منافق نا پاک. اگر یک وصیت نامه از شهیدی بیاورید که در آن نامی از ولایت فقیه برده نشده باشد، من از تمام حرف های خودم برمی گردم. منتهی شهید، نه ندا آقا سلطان. به عرش رفته، نه به هلاکت رسیده. بهشتی، نه جهنمی. دیالمه، نه مهندس. آیت، نه بنی صدر. بنت الهدی صدر، نه رهنورد. سر آخر به دوستم گفته؛ شرمنده که باز هم حریف من نشدید. من خیبری ام اهل فریاد. قلم من همان باتوم دست بچه های بسیج است. قلم من همان "یونی بال" آبی آسمانی حاج کاظم است در آژانس شیشه ای. قلم من کبوتر جلد پشت بام خانه عباس است. قلم من اما این روزها هوای دوکوهه کرده است. دوکوهه! السلام ای خانه عشق. سلام بر تو ای پادگان مقدس. ای منزلگه بسیجیان. تو پادگان گمنام ترین اصحاب امام زمانی. بگذار دیگر هیچ قطاری در ایستگاه تو توقف نکند. قطار دل ما اما این روزها روی ریل جنوب افتاده و باز به جنون افتاده. دوکوهه! من زبان تو هستم در آخر الزمان. "دوکوهه" آنقدر زیباست که هیچ نامی بر وزنش نیست. با اسم دوکوهه نمی توان بازی کرد. دوکوهه تک است. بی مثال است. دوکوهه! ما تو را اندازه بسیجی ها دوست داریم. خورشید دل ما هر روز از زمین صبح گاه تو طلوع می کند. سحر یعنی صبح دوکوهه. سفر یعنی رفتن به دوکوهه. خطر یعنی دل را زدن به دوکوهه. ظفر یعنی جشن پیروزی در دوکوهه. دوکوهه یعنی دوکوهه. دوکوهه! السلام ای خانه عشق. چند سالی می شود که ندیدمت. دلم برایت تنگ شده. این روزها خدا می داند چقدر هوایت را کرده ام. تو پادگان پدر من بوده ای. ناسلامتی من هم از تو سهم دارم. من حسودی ام می شود به این عزیزان راهیان نور. از تو که تعریف می کنند، فکر دل مرا نمی کنند. دوکوهه! السلام ای خانه عشق. تو قطعه ای از بین الحرمینی اما این سوی بین النهرین. تو پاره تن کربلای حسینی. بقیه کربلا دوکوهه است. دوکوهه ادامه تل زینبیه است. ای دوکوهه! طواف تو چرخیدن بر گرد آخرین اصحاب حسین است. تو پروانه هستی و من دارم از فراقت چون شمع می سوزم و آب می شوم. هر وقت نام تو می آید به خدا بی تاب می شوم. آخرین بار که دیدمت مثل دیوانه ها مانده بودم اول کجا باید بروم. یادت هست بوسه زدم بر خاکت. چه بوی خوشی داشتی. خوش بو تر از قبر پلارک. دوکوهه! السلام ای خانه عشق. قطار دلم امشب افتاده روی ریل عاشقی. این ترقه جوانک ها مرا یاد سر و صدای جنگ انداخته. جنوب برای من جایی جنب بهشت است. این روزها سالگرد هیچ عملیاتی نیست. سالگرد استقرار بسیجی ها در پادگان دوکوهه است. همت دارد در پوتین بچه بسیجی ها آب می خورد. متوسلیان دارد به برادران دستواره تذکر می دهد تا حساب کار دست دیگر بیسجی ها بیاید. این شگرد برادر احمد است. یک بسیجی دارد با افتخار جای سیلی دیشب حاج احمد را که هنوز بر صورتش مانده به دیگر بسیجی ها نشان می دهد و می گوید؛ دل تان بسوزد، حاج احمد به صورت من سیلی زده. یکی دیگر دارد پوتین بسیجی ها را واکس می زند. واکس اش مال عراقی هاست از بس که دولت مهندس پول خرج جنگ می کرد! حاجی بخشی دارد با تویوتایش ور می رود و دم به ساعت می گوید "ماشاء لله حزب الله". عین خیالش نیست پسرش همین چند روز پیش شهید شده. می گوید؛ شهید شده که شده، فدای علی اکبر حسین. یکی نشسته گوشه ای و دارد برای نامزدش نامه عاشقانه می نویسد. این نامه اما هرگز به دست همسرش نمی رسد. پیکر او به همراه نامه اش هنوز در خاک فکه، انیس شقایق های آتش گرفته است. سعید تاجیک دارد برای محمد طاهری ادای صدام را صدای خروس را در می آورد. حاج سعید قاسمی اما دارد بحث سیاسی می کند و تمرین می کند تا 25 سال بعد در "رو به فردا" خمینی را به قرائت وصیت نامه شهیدان روایت کند. چند نفری اما به گل کوچک مشغول اند. 7 دقیقه یک گل است ولی تیمی که دو گل بخورد همان لحظه بیرون می آید. تیم بازنده، استکبار جهانی به سرکردگی آمریکاست. خمینی دارد از بالکن حسینیه جماران برای بچه ها دست تکان می دهد و غبطه می خورد به این چهره های نورانی. خامنه ای اما خودش آمده دوکوهه. پسرش هم هست اما کسی نمی داند این بسیجی نا شناس پسر کیست. چقدر لباس سبز بسیج به خامنه ای می آید. این را عباس کریمی به قوجه ای می گوید. وزوایی اما نیست. رفته اندیمشک تا روزنامه بخرد. محمد رضا کارور دارد با آب سرد لباس کهنه بچه ها را می شوید. در همین حین یک آقازاده در تورنتو مشغول تحصیل است و می خواهد برای آینده اسلام یک ذخیره باشد. زرشک! یک مارمولک رفته در پوتین بچه بسیجی شهر کردی که اسلحه از قدش بلندتر است. یکی در ساختمان گردان مقداد که شاید پدر من باشد دارد برای اصغر آبخضر "گلبرگ سرخ لاله ها" می خواند؛ "گلبرگ سرخ لاله ها در کوچه های شهر ما بوی شهادت می دهد". یک بسیجی هم زیر یک درخت دارد دور از چشم حاج احمد سیگار وینستون می کشد. عیبی ندارد؛ دارد محصول آمریکا را آتش می زند! بسیجی ها حتی عمل بدشان هم به آتش زدن آمریکا منجر می شود. حاج احمد اما تیزتر از این حرف هاست. آن بسیجی را جریمه کرد تا دور زمین صبح گاه سینه خیز برود. محمد رضا دستواره برای اینکه آخر مرام است، به زمین افتاد و با آن بسیجی سینه خیز رفت. خدا هم هست. خدا دارد بر چشمان زیبای حاج همت سرمه شهادت می کشد. پوتین همت پاره شده اما به فکر پوتین بچه های دیگر است. ابراهیم شعبانی نشسته در گوشه ای و احتمالا دارد به دختر کوچکش فکر می کند. مهندس در اتاق نخست وزیری دارد به این فکر می کند که یک جوری فتیله جنگ را پایین بکشد. کروبی می ترسد این طرف ها بیاید. می ترسد عراقی ها به او تجاوز کنند. همت دارد نان خشک می خورد. غذا هست ولی می ترسد به همه نرسد. آوینی دارد با دیدن این صحنه ها متحول می شود. گمشده مرتضی پیدا شده است. صدای سردار خیبر قلعه قلب آوینی را فتح کرده است. موسیقی روایت فتح به گوش می رسد. کاروان راهیان نور دانشگاه مشهد، "اتوبوس شهید برونسی" آمده است. این همان اتوبوسی است که چهارشنبه 9 دی ما را آورد راهپیمایی. پلاک اتوبوس برگرفته از پلاک شهداست. خواهری بسیجی دارد به بچه ها ساندیس می دهد. یکی می گوید؛ آخ جون، باز هم ساندیس جمهوری اسلامی، یعنی بازم باید بریم راهپیمایی؟! بچه ها بعد از نوش جان کردن ساندیس مقدس نظام جمهوری اسلامی، نی اش را فرو کردند در چشم آمریکا. بعد رفتند حسینیه حاج همت و نماز خواندند. فرزند شهیدی نمازش را اما کامل خواند. او معتقد است؛ دوکوهه وطنش است. عده ای دارند زیارت عاشورا می خوانند. عده ای هم دارند یادگاری می نویسند. مسئول کاروان دارد با بیسیمش کلنجار می رود. یکی دارد محاسن خود را شانه می کند. آن یکی نشسته به قرآن. یکی هم خوشمزه شده و دارد آخرین جوکی که درباره شیخ ساخته شده بلوتوث می کند. دوکوهه این روزها از غربت و تنهایی در آمده و خوشحال است. برای دوکوهه بسیجی مهم است، فرقی برایش نمی کند بسیجی، بسیجی خمینی باشد یا بسیجی خامنه ای. اتفاقا دوکوهه بسیجیان خامنه ای را بیشتر دوست دارد. بسیجیان خامنه ای به ظهور نزدیک ترند و دوکوهه پادگان اصحاب ناب امام زمان است. دوکوهه پادگانی است که وقتی بسیجیان خامنه ای را می بیند یاد شهید امیر حاج امینی می افتد. آری، دوکوهه پادگان ما هم هست. همت، سردار ما هم هست. همت سردار همه بسیجی هاست. چه بسیجی های 8 سال دفاع مقدس، چه بسیجی های 8 ماه دفاع مقدس. اما دوکوهه! امسال هم مرا دعوت نکردی. چند سالی می شود که ندیدمت. غروبی نیست که یاد غروب تو نیافتم. قطار دلم افتاده روی ریل جنوب و امشب جای من در دوکوهه خالی است. آنقدر دلم برای دوکوهه تنگ شده که حساب ندارد. خوش به حال رفقایی که الان دوکوهه اند و فردا صبح می روند شلمچه. کسی که انس با این خاک دارد، برایش قبله جان است اینجا. جنوب جایی جنب بهشت است و من امشب بی قرار شده ام. راهیان نور وقتی به "هور" می رسند مثل ماهی می مانند که به آب رسیده باشد. اینقدر که بسیجیان خامنه ای به جنوب رفته اند، بسیجیان خمینی نرفته اند. ای شهدا! ما رد پای شما را گرفته ایم. ما عشق را بو می کشیم و هر دیاری که نشانی از شما داشته باشد همان جا آشیانه ماست. در فکه و طلائیه و شلمچه و دوکوهه هم ما بی شماریم. اهواز خرمشهر جاده ای است در دل ما. مسجد جامع خرمشهر جایی است در دل ما. "جنگ" را از آن طرف بخوانی می شود "گنج". جنگ، گنج ماست. اینها می خواهند با شعار صلح، سر از تن جنگ جدا کنند. در تاریخ آنقدر که به اسم صلح آدم کشته اند به اسم جنگ نکشته اند. "جنگ" مظلوم ترین واژه تاریخ است. جنگ را از آن طرف بخوانی می شود گنج و ما گنج را به دست می آوریم؛ پس شهید را ما از دست نمی دهیم به دست می آوریم.
                                                         ***
این آخرین دل نوشت من است در سال 1388. 1388 سال دور و دراز و پر رمز و رازی بود که زود گذشت. بسیاری بر من خرده گرفته بودند که چرا از دوکوهه نمی نویسم. نوشتن از دوکوهه برای من کار راحتی نیست. به اندازه همه کلمات این دل نوشت، اشک ریختم. گریه برای دوکوهه مثل اشک ریختن برای کربلاست و اتفاقا باید عیان باشد و همه این اشک را بفهمند. دوکوهه! السلام ای خانه عشق. این روزها تو میزبان بسیجیانی هستی که 8 ماه با دشمنان حضرت "آه" مظلومانه جنگیدند. اگر در آن 8 سال دفاع مقدس عده ای خواستند بعد از فتح خرمشهر جنگ را مختومه اعلام کنند، در این 8 ماه دفاع مقدس هم عده ای خواستد بعد از فتح فضای سایبر جنگ را مختومه اعلام کنند. عجبا که باز هم ما پای کار بودیم و آقازاده ها در رفتند. ما در سه راه جمهوری بودیم و آقازاده ها در لندن. ما پای قرار بودیم و آقازاده ها در مسجد ضرار. ما بی قرار بودیم و آقازاده ها رو به فرار. این بار هم شگفتا که مثلث جام زهر به کار بود. این بار هم عده ای از پشت خنجر زدند. این بار هم ما شهید دادیم و آنها مجلس ختم گرفتند. این بار هم شهدای ما گمنام اند. در آن 8 سال دفاع مقدس شهدا از عرض اروند وحشی رد شدند که روزی دو بار جزر و مد داشت و ما هم از عرض سایت هایی رد شدیم که ثانیه ای دو بار آپ می شدند. به ما، هم فحش ناموسی می دادند و هم می گفتن بی ادب. به خودشان، هم می گفتند شیعه و هم در عاشورا آشوب می کردند. هم می گفتند خط امام و هم با جرج سوروس مذاکره می کردند. ما اما ای دوکوهه! نگذاشتیم که 8 ماه دفاع مقدس مان با قصه پر غصه جام زهر تمام شود. با قطع نامه تمام شود. عجبا که باز هم به ولی فقیه گفتند؛ مردم دیگر خسته شده اند! ما اما پای کار بودیم و مثل پدران مان خستگی را خسته کردیم. ما سران حکمیت را خسته کردیم اما خودمان خسته نشدیم. ما راضی به قطع نامه نشدیم. دوکوهه! تو این روزها میزبان عاشوراییانی هستی که اجازه ندادند با سر حسین در خرابه های گوگل بازی شود. تو این روزها میزبان بنی هاشم ترین جوانان کوچه ولایت هستی. دوکوهه! تو این روزها میزبان واقعی ترین بسیجیان تاریخی. به شایستگی پذیرایی کن از این ستاره ها که اجازه ندادند ماه تنها بماند. باورم هست تو روزی پادگان اصحاب خورشید می شوی. قسم به سال 1388، ما سحر را ای دوکوهه! در زمین صبح گاه تو به نظاره خواهیم نشست. ما آرزوها داریم برای تو. آرزوهای قشنگ. خیال نکنی جنگ تمام شده. تفنگت را ای دوکوهه! پر کن از فشنگ. مجهز باش. خودت را آماده کن. تو قرارگاه بی قراران آخرالزمانی دوکوهه. تو پادگان یاران صاحب الزمانی دوکوهه. قطار تاریخ چشم به ایستگاه تو دوخته است. قطار تاریخ افتاده در ریل ظهور. "راهیان نور" دشمنان تاریکی اند. اینها راهی شده اند تا دست ماه را در دست خورشید بگذارند. رسالتی دیگر در راه است که افتتاح پیوند خورشید با ماه است. 



لیست کل یادداشت های این وبلاگ